ای هواهای تو خدا انگیز
وی خدایان تو خدا آزار
ره رها کرده ی از آنی گم
عز ندانسته ی از آنی خوار
علم کز تو تو را نستاند
جهل از آن علم به بود صد بار
غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت و نشنوی کردار
ده بود آن نه دل که اندر وی
گاو خر باشد و ضیاع و عقار
کی در آید فرشته تا نکنی
سگ زدر دور و صورت از دیوار
افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار
وی خدایان تو خدا آزار
ره رها کرده ی از آنی گم
عز ندانسته ی از آنی خوار
علم کز تو تو را نستاند
جهل از آن علم به بود صد بار
غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت و نشنوی کردار
ده بود آن نه دل که اندر وی
گاو خر باشد و ضیاع و عقار
کی در آید فرشته تا نکنی
سگ زدر دور و صورت از دیوار
افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار