بشنو این نی چون حکایت می کند

بشنو  این نی چون حکایت می کند

بشنو این نی چون حکایت می کند...
از جـدایـی هـا شـکـایـت مـی کـنـد...

نویسندگان

۱۱ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
ای هواهای تو خدا انگیز
وی خدایان تو خدا آزار

ره رها کرده ی از آنی گم
عز ندانسته ی از آنی خوار

علم کز تو تو را نستاند
جهل از آن علم  به بود صد بار

غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت و نشنوی کردار

ده بود آن نه دل که اندر وی
گاو خر باشد و ضیاع و عقار

کی در آید فرشته تا نکنی
سگ زدر دور و صورت از دیوار

افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار
  • آقای اصلی
  • ۰
  • ۰

من کیستم؟

من کیستم؟

ای دوستان ای دوستان من کیستم من کیستم
ای بلبلان بوستان من کیستم من کیستم؟
لفظ حسن شد نام من از گفت باب و مام من
گر لفظ خیزد از میان من کیستم من کیستم
بگذشته ام از اسم و رسم مر خویش را بینم طلسم
آیا شود گردد عیان من کیستم من کیستم
اطوار خلقت را ببین انوار رحمت را ببین
در این جهان بیکران من کیستم من کیستم
گاهی چرا آشفته ام گاهی چرا بشکفته ام
گاهی نه این هستم نه آن من کیستم من کیستم
شادان و خندانم چرا ؟ گویان و بریانم چرا؟
بهر چه خواهم آب و نان من کیستم من کیستم
دست و دهان و گوش چیست عقل و شعور و هوش چیست
در حیرتم از جسم و جان من کیستم من کیستم
این است دائم پیشه ام کز خویش در اندیشه ام
گشته مرا ورد زبان من کیستم من کیستم
این درس و بحث و مدرسه افزود بر من وسوسه
دردم بود ای همرهان من کیستم من کیستم
ای آسمان و ای زمین ای آفتاب نازنین
ای ماه و ای ستارگان من کیستم من کیستم
ای صاحب دار وجود ای پادشاه فضل و جود
ای از توام نام و نشان من کیستم من کیستم
دست من و دامان تو گوش من و فرمان تو
از بند رنجم وا رهان من کیستم من کیستم
تا کی حسن نالد چو نی تا کی بگرید پی به پی
گوید به صد آه و فغان من کیستم من کیستم؟!
از اشعار علامه حسن زاده آملی

  • آقای اصلی
  • ۰
  • ۰

توصیف دنیا

دوست عزیزم آقای  مطلب رضازاده که  ذوق سرشار و طبع لطیف دارد بر من منت گذاشته بعضی اشعار و غزل های روح القدسی خود را به این جانب ارسال می کند که از خواندن آنها لذت می برم من هم دوتا از آنهارا جهت استفاده در این صفحه قرار می دهم.

۱

همین دنیا گرفت از من نشاط و شادمانی را
عصا بر دست من داد گرفت از من جوانی را


شب و روزم خرید از من بهایش قول فردا داد
بنام زندگی کردن گرفت آن زندگانی را

جوان بودم دمادم ساز چاکر نوکری می زد
چرا الان نمی بینم از او شیرین زبانی را

به هر فرصت دل ما را به مهرش آشنا می کرد
غریبی می کند دیگر ندارد مهربانی را

عروسی ماند این دنیا که مهرش عمر انسان است
جوان ها بشنوند از ما چنین سر نهانی را

بصد آرایشی آید دلت را لرزه اندازد
هزارا ن دانه می چیند به یک چشمک پرانی را

بزرگان گفته اند دنیا زراعت گاه عقبی هست
تو هم ای فاطمی بس کن به دنیا بد گمانی را

  • آقای اصلی
  • ۰
  • ۰

بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد

خداوند نام و خداوند جاى
خداوند روزى‏ده رهنماى‏

خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده برشده پیکرست‏

به بینندگان آفریننده را
نبینى مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه‏

سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همى
همان را گزیند که بیند همى‏

ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگى را ببایدت بست‏

خرد را و جان را همى سنجد اوى
در اندیشه سخته کى گنجد اوى‏

بدین آلت راى و جان و زبان
ستود آفریننده را کى توان‏

به هستیش باید که خستو شوى
ز گفتار بى‏کار یک سو شوى‏

پرستنده باشى و جوینده راه
بژرفى بفرمانش کردن نگاه‏

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

  • ccc ccc
  • ۰
  • ۰

گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری (احتمالا عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه...
شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت.

  • ۰
  • ۰

عمر انسان

حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی

چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست

نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال

پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی

چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار

به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی

وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی

نظامی گنجوی

  • ccc ccc
  • ۱
  • ۰

مناجات

نفس من بگرفت سرتا پای من
گر نگیری دست من ای وای من

جمله ترسند از تو من ترسم زخود
کز تو نیکی دیده ام از خویش بد

ای گنه آموز و عذر آموز من
سوختم صد ره چه خواهی سوز من

من ز غفلت صد گنه را کرده ساز
تو عوض صد گونه  رحمت داده باز

چون ندانستم خطا  کردم ببخش
بردل و بر جان پر دردم ببخش

عفو کن دون همتی های مرا
محو کن بی حرمتیهای مرا

مبتلای خویش و حیران توام
گر بدم ور نیک من زان توام

منطق الطیر عطار

  • آقای اصلی
  • ۰
  • ۰

دور نمای عمر

طی شد این عمر تو دانی به چه سان
پوچ و بس تند چنان باد دمان 
همه تقصیر من است این که خود می دانم
که نکردم فکری
که تأمل ننمودم روزی ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
  • آقای اصلی
  • ۰
  • ۰

سهراب سپهری

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

  • آقای اصلی
  • ۱
  • ۰
رابطه خداوند با مخلوقات از مهمترین مبحثی است که عرفا، فلاسفه و متکلمین درباره آن دیدگاه های متفاوتی را بیان کرده اند من الان نمی خواهم دیدگاه ها را مطرح کنم شاید در یک فرصت دیگر به این مهم بپردازم.
اکنون ابیاتی از مولوی را که با استفاده از مثال هایی این حقیقت شیرین را قابل فهم کرده و در اختیار ما گداشته است ذکر می کنم امید که موجب تلطیف روح گردد.

ای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می دانی نهان

ای که جان خیره را رهبر کنی
وی که قلب تیره را انور کنی

آب را و خاک را برهم زدی
زآب و گل نقش تن آدم زدی

لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را

ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما می شنود

تو بهاری ما چو باغ سبز خوش
او نهان و آشکارا بخشش

تو چو جانی ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا

تو چو عقلی ما مثال این زبان
این زبان از عقل دارد صد بیان

تو مثال شادی و ما خنده ایم
که نتیجه شادی فرخنده ایم

ای خدا ای فضل تو حاجت روا
باتو یاد هیچ کس نبود روا
  • آقای اصلی